بهار،فصل زندگي
25 اسفند 1390 توسط aran
ميخوانمت از پشت درب هاي بسته در انتهايي ترين فصل آفرينش
تا كي در سكوت مي ماني اي روياي رحماني تر از باران ؟
من در ميهماني سبز واژه ها تو را شنيدم و زير باران صدايت كردم
و تو در نگاهي ژرف با لهجه شيرين ياسمن ها جوابم دادي
اي نوبهار من … بر پيكره يخ زده دشت بتاب و روح مرده اش را عطر آگين كن
شكوفه هايت بوي سرسبزي باغ ميدهند و بلبلانت آواي سرمستي سر داده اند
باران را صدا كن تا بر طراوتت شكوهي ديگر بيفزايد
اي زيباترين فصل خدا
سرودن آغاز كن و مرا تا انبوه ابرهاي بهاري به همراه مرغان مهاجر پرواز بده
غنچه هاي نو شكفته ات رنگ زندگي دارند و چشمه هاي جوشانت بوي خوش تازگي ميدهند
ولي …
ولي هنوز شاپرك ها بغض خسته شان را ميخورند و ياس ها، پاي كبودي چشمشان را پنهان ميكنند
و هنوز فصل زمين كامل نشده و هنوز منتظر است و انتظار فصل ديگري است .
مرا تا ظهور بهاري اش همراه باش و براي لحظه لحظه بودنش دعا كن… كه بدون او بهاري نشايد !
تا كي در سكوت مي ماني اي روياي رحماني تر از باران ؟
من در ميهماني سبز واژه ها تو را شنيدم و زير باران صدايت كردم
و تو در نگاهي ژرف با لهجه شيرين ياسمن ها جوابم دادي
اي نوبهار من … بر پيكره يخ زده دشت بتاب و روح مرده اش را عطر آگين كن
شكوفه هايت بوي سرسبزي باغ ميدهند و بلبلانت آواي سرمستي سر داده اند
باران را صدا كن تا بر طراوتت شكوهي ديگر بيفزايد
اي زيباترين فصل خدا
سرودن آغاز كن و مرا تا انبوه ابرهاي بهاري به همراه مرغان مهاجر پرواز بده
غنچه هاي نو شكفته ات رنگ زندگي دارند و چشمه هاي جوشانت بوي خوش تازگي ميدهند
ولي …
ولي هنوز شاپرك ها بغض خسته شان را ميخورند و ياس ها، پاي كبودي چشمشان را پنهان ميكنند
و هنوز فصل زمين كامل نشده و هنوز منتظر است و انتظار فصل ديگري است .
مرا تا ظهور بهاري اش همراه باش و براي لحظه لحظه بودنش دعا كن… كه بدون او بهاري نشايد !