مدرسه علمیه حضرت زینب سلام الله علیها آران وبیدگل

  • فهرست مطالب 
  • تماس  

داستانهای خواندنی زیبا و عبرت انگیز حتما بخوانید :

31 اردیبهشت 1392 توسط aran

فداکاری مادر کلاغ ها:

زمستانی سرد بود و کلاغ غذایی نداشت تا جوجه‌هایش را سیر کند؛ گوشت بدنش را می‌کند و می‌داد به جوجه‌ها تا بخورند.
زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما جوجه‌ها نجات پیدا کردند و گفتند:
«آخی خوب شد راحت شدیم از غذای تکراری…

دو برادر مهربان:
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

دعا کن گندمت آرد شود:
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

انسان خسیس با خوک چه تشابهی دارد:
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که “هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”

تعریف جدیدی از عقل:
حکیمی در گذرگاه خود مردی را دید که در کنار جوی آب روی زمین دراز کشیده و سر را در جوی خوابانده و مشغول نوشیدن آب است.
حکیم گفت: «ای برادر، با این ترتیب آب خوردن عقل کم می شود.»
آن مرد پرسید: «عقل چیست؟»
حکیم که چنین دید گفت: «عقل یعنی ادامه بده تا سیراب شوی.»

مادر و تولد پسر:
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود…

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: مشاور شما, ادبی, پند عارفان, اخلاقی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جستجو

موضوعات

  • همه
  • مشاور شما
  • خبر ما
  • دست نوشته
  • مناسبت ها
  • معرفی پایان نامه و مقالات
  • ادبی
  • علمی
  • اهلبیت
  • معرفی کتاب و نرم افزار
  • پند عارفان
  • اخلاقی
  • احکام
  • پزشکی
  • تفسیر قران
  • مسابقه
  • برداشت آزاد

نمایش بازدیدکنندگان

آمارگیر وبلاگ

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

کاربران تصادفی

آمار

  • امروز: 83
  • دیروز: 79
  • 7 روز قبل: 380
  • 1 ماه قبل: 2679
  • کل بازدیدها: 125861
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس