خدا و گنجشك
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه ميگفت: «ميآيد من تنها گوشي هستم كه غصههايش را ميشنود و يگانه قلبي كه دردهايش را در خود نگه ميدارد.»
سرانجام گنجشك روي شاخهاي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند. امّا هيچ نگفت. خدا لب به سخن گشود: «با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.»
گنجشك گفت: «لانه كوچكي داشتم. آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بيكسيام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بيموقع چه بود؟ از لانة محقّرم چه ميخواستي؟ كجاي دنيا را گرفته بود؟» سنگيني بغض راه را بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنينانداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.
خدا گفت: «ماري در راه لانهات بود. خواب بودي. به باد گفتم لانهات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پرگشودي.» گنجشك در خدايي خدا حيران مانده بود. خدا گفت: «چه بسيار بلاها كه بهواسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنيام برخاستي.»
اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هايِ گريههايش ملكوت خدا را پر كرد.
زهرا عبداللهيپندهاي قند پهلو، حسين شكرريز، ص 8 - 9